چند ماه در بیمارستان بودم. حالا دیگر زخم پایم خوب شده بود. مرخص شدم. وقتی به آسایشگاه آمدم عراقیها به یکی از اسرا تیغ دادند تا ریشم را بزند. هم تیغ میزد هم صحبت میکرد. اما من با او حرف نمیزدم. کارش که تمام شد وسایلش را جمع کرد و رفت. بعدا یکی از رفقا به من گفت: حواست باشد او جاسوس است!
برچسب : نویسنده : nekat بازدید : 25